ای شقایق!
هیچ می دانی در حوالی شهر،
کوچه های بی بهاری ست،
کز عشق تهی ؟!
مردمانش قهر با خورشید،
بیگانه با فرهنگ!
نمی گنجد اندر کاسۀ ادراکشان تصویر عشق،
نشناسند جز سیاهی رنگ!
بسان چارپایانی که تنها می شناسند خوراک،
می شناسند جنگ!
به بیهودگی زنده اند، در سایه های ننگ!
ومن،
به اجبار زمان،
آنجا به زندگانی محکوم!...
ای شقایق...
تنها من شاعر آن کوچه های بی بهارم،
که هر سحرگاه
کز گلدسته های دشت،
می رسد نالۀ مجنون به گوش،
من از زلال برکۀ چشمان خود،
شتابان وضو می ساختم،
تا به سوی کعبۀ چشمان تو،
___ بر « شکوه عشق » سجده گذارم ___
در نمازم همه یادت جاری بود.
ذکرم هجای درد...
قنوتم دعای وصل...
رکوعم تقدیس عشق...
...
بر سجادۀ گلهای دشت،
من نمازم را همدوش مجنون می خواندم.
گذشت آن روزگار سبز رنگ،
وز جنبش طوفان مرگ،
عشق من، پشت خزانها پژمرد!
اینک نه مانده مجنونی برجا،
ونه شکوهی از عشق...
ولی من باز می سپارم سر را.
باز به تقدیس عشق،
__ و باز هم به « تسلیم سرنوشت » __
ای شقایق...
« عشق من پشت زمانها مرده ست!! »
فرزاد سیامری- بهار 1390- آبادان
نظرات شما عزیزان: